بام را برافکن ،
و بتاب ،
که خرمن تیرگی اینجاست.
بشتاب ،
درها را بشکن ،
وهم را دو نیمه کن ،
که منم
هسته این بار سیاه.
اندوه مرا بچین ،
که رسیده است.
دیری است،
که خویش را رنجانده ایم ،
و روزن آشتی بسته است.
مرا بدان سو بر،
به صخره برتر من رسان ،
که جدا مانده ام.
به سرچشمه "ناب" هایم بردی ،
نگین آرامش گم کردم ،
و گریه سر دادم.
فرسوده راهم ،
چادری کو میان شعله و با ،
دور از همهمه خوابستان ؟
و مبادا ترس آشفته شود ،
که آبشخور جاندار من است.
و مبادا غم فرو ریزد،
که بلند آسمانه زیبای من است.
صدا بزن ،
تا هستی بپا خیزد ،
گل رنگ بازد،
پرنده هوای فراموشی کند.
ترا دیدم ،
از تنگنای زمان جستم .
ترا دیدم ،
شور عدم در من گرفت.
و بیندیش ،
که سودایی مرگم .
کنار تو ، زنبق سیرابم.
دوست من ،
هستی ترس انگیز است.
به صخره من ریز،
مرا در خود بسای ،
که پوشیده از خزه نامم.
بروی ،
که تری تو ،
چهره خواب اندود مرا خوش است.
غوغای چشم و ستاره فرو نشست،
بمان ، تا شنوده آسمان ها شویم.
بدر آ،
بی خدایی مرا بیاکن،
محراب بی آغازم شو.
نزدیک آی،
تا من سراسر ((من)) شوم.
سهراب سپهری
دریغا انسان
که با دردِ قرونَش خو کرده بود؛
دریغا!
این نمیدانستیم و
دوشادوش
در کوچههای پُر نَفَسِ رزم
فریاد میزدیم.
خدایان از میانه برخاسته بودند و،
دیگرنامِ انسان بود
دستمایهی افسونی که زیباترینِ پهلوانان را
به عُریان کردنِ خونِ خویش
انگیزه بود.
دریغا انسان که با دردِ قرونَش خو کرده بود!
با لرزشی هیجانی
چونان کبوتری که جُفتَش را آواز میدهد
نامِ انسان را فریاد میکردیم
و شکفته میشدیم
چنان چون آفتابگردانی
که آفتاب را
با دهانِ شکفتن
فریاد میکند.
اما انسان، ای دریغ
که با دردِ قرونَش
خو کرده بود!
پا در زنجیر و برهنه تن
تلاشِ ما را به گونهیی مینگریست
که عاقلی
به گروهی مجانین
که در برهنه شادمانیِ خویش
بیخبرانه هایوهویی میکنند.
در نبردی که انجامِ محتومش را
آغازی آنچنان مشکوک میبایست بود،
ما را که بجز عُریانیِ روحِ خویش سپری نمیداشتیم
به سرانگشت با دشمن مینمود
تا پیکانهای خشمش
فریادِ دردِ ما را
چونان دُمَلی چرکین بشکافد.
وه که جهنم نیز
چندان که پایِ فریب در میانه باشد
زمزمهاش
ناخوشایندتر از زمزمهی بهشت
نیست.
میپنداشتیم که سپیدهدمی رنگین
چنان که به سنگفرشِ شب از پای درآییم
با بوسهیی
بر خونِ امیدوارِ ما بخواهد شکفت.
و یاران، یکایک از پا درآمدند
چرا که انسان
ای دریغ، که به دردِ قرونَش خو کرده بود !
و نامِ ایشان از خاطرهها برفت
شاید مگر به گوشهی دفتری پارهای بر این عقیدهاند
چرا که انسان، ای دریغ
به دردِ قرونَش خو کرده بود!
در ظلماتی که شیطان و خدا جلوهی یکسان دارند
دیگر آن فریادِ عبث را مکرر نمیکنم.
مسلکها به جز بهانهی دعوایی نیست
بر سرِ کرسیِ اقتداری،
و انسان
دریغا که به دردِ قرونَش خو کرده است!
ای یار، نگاهِ تو سپیدهدمی دیگر است
تابانتر از سپیدهدمی که در رؤیای من بود.
سپیدهدمی که با مرثیهی یارانِ من
در خونِ من بخشکید
و در ظلماتِ حقیقت فرو شُد.
زمینِ خدا هموار است و
عشق
بیفراز و نشیب،
چرا که جهنمِ موعود
آغاز گشته است.
نخستین بوسههای ما، بگذار
یادبودِ آن بوسهها باد
که یاران
با دهانِ سُرخِ زخمهای خویش
بر زمینِ ناسپاس نهادند.
عشقِ تو مرا تسلا میدهد.
نیز وحشتی
از آنکه این رَمه آن ارج نمیداشت که من
تو را نشناخته بمیرم.
تو را نشناخته بمیرم . . .
آی . . . زندانبان!
صدای ضجه زندانیه در مانده را بشنو
در این دخمه ی دلتنگ جان فرسای را بگشا
از این بندم رهایی ده
مرا بار دگر با نور خورشید آشنایی ده
که من دیدار رنگ آسمان را آرزو مندم
بسی مشتاق دیدار زن و لبخند فرزندم
من دور از زن و فرزند
به یک دیدار خشنودم
به یک لبخند، خورسندم
الا ای همسرم ، ای همسفر با شادی و رنجم!
از پشت میله های زندان، ترا دلتنگ می بینم
و رویت را که زیبا گلبن گلخانه ی من بود
بسی بیرنگ می بینم.
به پشت میله های سرد، چشمت گریه آلود است
در آغوش تو می بینم سر فرزند را بر شانه ات غمناک
مگو فرزند ... جانم ،
دخترم، امید دلبندم
تو تنها، دخترم تنها
چو می آئی به دیدارم
نگاهت مات و لب خاموش
نمیخوانی ز چشمانم
که من مردی گنه آلوده ام اما پشیمانم
ترا در چشم غمگین است فریاد ملامت ها
مرا در جان ناشاد است غوغای ندامت ها
ترا می بینم و بر این جدائی اشک میریزم
نمیدانی چه غمگین است
غروب تلخ پائیزم
الا ای نغمه خوان نیمه شب ، ای رهنورد مست!
که هر شب میخزی از پشت این دیوار ،مستانه
و میپویی بسوی خانه ی خود،
مست و دیوانه
دم دیگر در آغوش زن و فرزند، خورسندی
نه در رنجی، نه در بندی
ولی من آشنای رنجم و با شوق، بیگانه
تو بر کامی و من ناکام
تو در آن سوی ، آزادی
من اینجا بسته ام در دام
میان کام و ناکامی، نباشدغیر چندین گام
بکامت باد، این شادی
حلالت باد، آزادی
تو ای آزاده ی خوشبخت، ای مرد سعادتمند!
که شبها خاطری مجموع و یاری نازنین داری
میان همسر وفرزند
دلت همخانه ی شادی
لبت همسایه ی لبخند
بهر جا میروی آزاد
بهرسویی که دل می گویدت رو میکنی خورسند
نه در رنجی و نه ، دربند
بکامت باد، این شادی
حلالت باد، آزادی...
مهدی سهیلی
فریادی و دیگر هیچ .
چرا که امید آنچنان توانا نیست
که پا سر یاس بتواند نهاد.
بر بستر سبزه ها خفته ایم
با یقین سنگ
بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم
و با امیدی بی شکست
از بستر سبزه ها
با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم
اما یاس آنچنان تواناست
که بسترها و سنگ ها زمزمه ئی بیش نیست !
فریادی
و دیگر
هیچ !!!
شاملو
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،
سرها در گریبان است .
کسی سر بر نیارد کرد
پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،
که ره تاریک و لغزان است .
وگر دست ِ محبت سوی کس یاری ،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛
که سرما سخت سوزان است .
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ،
ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمردم !
ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین !
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!
منم من ،
میهمان هر شبت ، لولی وَش مغموم .
منم من ،
سنگ تیپاخورده ی رنجور .
منم ،
دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور .
نه از رومم ،
نه از زنگم ،
همان بیرنگ بیرنگم .
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم .
حریفا !
میزبانا !
میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد .
تگرگی نیست ، مرگی نیست .
صدایی گر شنیدی ،
صحبت سرما و دندان است .
من امشب آمدستم وام بگزارم.
حسابت را کنار جام بگذارم .
چه می گویی که بیگه شد ،
سحر شد ،
بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ،
بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست .
حریفا !
گوش سرما برده است این ،
یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است .
و قندیل سپهر تنگ میدان ،
مرده یا زنده .
به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود ، پنهان است .
حریفا !
رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است .
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .
هوا دلگیر ،
درها بسته ،
سرها در گریبان ،
دستها پنهان ،
نفسها ابر ،
دلها خسته و غمگین ،
درختان اسکلتهای بلور آجین .
زمین دلمرده ،
سقفِ آسمان کوتاه ،
غبار آلوده مهر و ماه ،
زمستان است .
اخوان ثالث